خدمات مشاوره و روانشناسي
ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد.
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:رقابت, :: 5:38 ::  نويسنده : اصغري

کلاه‌فروشی روزی از جنگلی می‌گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند. لذا کلاه‌ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد
متوجه شد که کلاه‌ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه‌هاي او را برداشته‌اند؛

فکر کرد که چگونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
را خاراند و دید که میمون‌ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
و دید که میمون‌ها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه
خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاه‌ها را
بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه‌ها را جمع کرد و روانه شهر شد؛

سالهای بعد نوه او هم کلاه‌فروش شد. پدر‌بزرگ این داستان را برای نوه‌اش
را تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد؛
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون‌ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
را برداشت, میمون‌ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت ولی میمون‌ها این کار را نکردند؛

یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت
و در‌گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می‌کنی فقط تو پدر‌بزرگ داری؟؟؟؛

نکته: رقابت سکون ندارد.

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
پيوندها