خدمات مشاوره و روانشناسي
ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد.
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:روانشناسي خود,روانشناسي, :: 8:6 ::  نويسنده : اصغري
امروز تصميم خود را گرفتم و ...

ادامه مطلب ...
جمعه 18 فروردين 1391برچسب:آرامش درون,رازهاي آرامش درون,روانشناسي, :: 7:31 ::  نويسنده : اصغري
رازهاي آرامش درون از نظر شما چيست؟

ادامه مطلب ...

ويكتوريا دختر زيبا و باهوش پنج ساله‌اي بود.
يك روز كه همراه مادرش براي خريد به فروشگاه رفته بود، چشمش به يك گردن‌بند
مرواريد بدلي افتاد كه قيمتش ??/? دلار بود، دلش بسيار آن گردن بند را مي‌خواست. پس پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش كرد كه آن گردن‌بند را برايش بخرد.
مادرش گفت:
خوب! اين گردن‌بند قشنگيه، اما قيمتش زياده، خوب چه كار مي‌توانيم بكنيم!
من اين گردن بند را برات مي خرم اما شرط داره، وقتي به خانه رسيديم، يك ليست
مرتب از كارها كه مي‌تواني انجام شان بدهي رو بهت مي‌دم و با انجام آن كارها مي‌تواني پول گردن بندت رو بپردازي و البته مادر بزرگت هم براي تولدت چند دلار
تحفه مي‌ده و اين مي تونه كمكت كنه.
ويكتوريا قبول كرد
او هر روز با جديت كارهايي كه برايش محول شده بود را انجام مي‌داد و مطمئن بود
كه مادربزرگش هم براي تولدش مقداري پول هديه مي‌دهد.
>>>بزودي ويكتوريا همه كارها را انجام داد و توانست بهاي گردن‌بندش را بپردازد.
>>>واي كه چقدر آن گردن‌بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش مي‌انداخت؛ كودكستان، بستر خواب، وقـتي با مادرش براي
كاري بيرون ميرفت،
 تنها جايي كه آن را از گردنش باز مي‌كرد حمام بود، چون
مادرش گفته بود ممكن است رنگش خراب شود!
>>>پدر ويكتوريا خيلي دخترش را دوست داشت.
هر شب كه ويكتوريا به بستر خواب مي‌رفت، پدرش كنار بسترش روي صندلي مخصوصش مي‌نشست و داستان دلخواه ويكتوريا را برايش مي‌خواند.
يك شب بعد از اينكه داستان تمام شد، پدر ويكتوريا گفت:
>>>ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟
>>>اوه، البته پدر! خودت مي دوني كه عاشقتم.
پس اون گردن‌بند مرواريدت رو به من بده !!!
نه پدر، اون رو نه! اما مي‌توانم عروسك مورد علاقه ام رو كه سال پيش براي
تولدم به من هديه
 دادي رو به خودت بدم، اون عروسك قشنگيه، مي‌تواني در مهماني‌هات دعوتش كني، قبوله؟
>>>>>>- ه عزيزم، باشه، مشكلي نيست
>>>پدرش روي او را بوسيد و نوازش كرد و گفت: "شب بخير عزيزم"
>>>هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ويكتوريا پرسيد:
>>>ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟
>>>اوه، البته پدر! خودت مي‌دوني كه عاشقتم.
>>>پس اون گردن‌بند مرواريدت رو به من بده !!!
>>>نه پدر، گردن‌بندم رو نه، اما مي توانم اسب كوچك و قشنگم رو بهت بدم، او
موهايش خيلي نرم و لطيفه، مي‌تواني در باغ با او قدم بزني، قبوله؟
نه عزيزم، باشه، مشكلي نيست
و دوباره روي او را بوسيد و گفت:
خدا حفظت كنه دختر زيباي من، خوابهاي خوب ببيني"
>>>چند روز بعد، وقتي پدر ويكتوريا آمد تا برايش داستان بخواند، ديد كه ويكتوريا
روي تخت نشسته و لب هايش مي لرزد.
ويكتوريا گفت : "پدر، بيا اينجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتي مشتش را
باز كرد گردن‌بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.
پدر با يك دستش آن گردن‌بند بدلي را گرفته بود و با دست ديگرش، از جيبش يك قوطي
چرمي طلايي رنگ بسيار زيبا را بيرون آورد. داخل قوطي، يك گردن‌بند زيبا و اصل
مرواريد بود!!! پدرش در تمام اين مدت آن را نگهداشته
 بود. او منتظر بود تا هر
>>>وقت ويكتوريا از آن گردن‌بند بدلي صرف‌نظر كرد، آن وقت اين گردن‌بند اصل و زيبا
را برايش هديه بدهد.
>>>اين مسأله دقيقاً همان كاري است كه خداوند در مورد ما انجام مي‌دهد! او منتظر مي‌ماند تا ما از چيزهاي بي‌ارزشي كه در زندگي به آن ها چسبيديم دست بكشيم، تا
آن وقت گنج واقعي‌اش را به ما هديه بدهد. اين داستان سبب مي‌شود تا درباره
چيزهايي كه به آن دل بستيم بيشتر فكر كنيم … سبب مي‌شود، ياد چيزهايي بيفتيم كه
به ظاهر از دست داده بوديم اما خداي بزرگ، به جاي آن ها، چيزهاي بهتر و
گرانبها‌تري را به ما ارزاني داشته

يكنواختي هم عادت ندهيم. چراكه زندگي جاريست و همانگونه كه خداوند شايسته‌ترين
نعمت ها را براي بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق هاي بهتري در انتظار
ماست كه در سايه ي تلاش، بردباري و ايمان به آينده تحقق خواهد يافت.

دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:ارزيابي عملكرد,روانشناسي, :: 5:43 ::  نويسنده : اصغري
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی. مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.پسرک پرسید، خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟ زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد. پسرک گفت: خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد، خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.مسئول داروخانه که به صحبت‌های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...از رفتارت خوشم می‌آد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم پسر کوچک جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه.

 حکایت اینگونه آغاز می‌شود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی
بودند. در حین سفر، این دو سر موضوع کوچکی بحث می‌کنند و کار به جایی می‌رسد
که یکی کنترل خشم خودش را از دست می‌دهد و سیلی محکمی به صورت دیگری
می‌زند. دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی
بزند روی شنهای بیابان نوشتامروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به
صورتم زد.»آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به درياچه‌ای رسیدند.
تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند
و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنان‌که مشغول شنا بودند ناگهان
همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را
به سمت پایین می‌کشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با
هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات‌یافته
دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهترین
دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد. » دوستی که او را نجات داده بود
وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید
وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک
می‌کنی؟»مرد پاسخ داد:
«
وقتی دوستی تو را آزار می‌دهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و
عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام
داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و
همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی
یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و
لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.
 
ما آمده‌ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم

زندگی کردن صرفا به تغذیه‌ی درست و
ورزش ختم نمی‌شود. سلامت روح تاثیر بزرگی بر سلامت جسم می‌گذارد.
کارشناسان معتقدند که رضایت، خوش بینی، اجتماعی بودن و معاشرت عوامل موثر
بر سلامت انسان هستند.
کارشناسان مسائل پزشکی روان‌تنی (psychosomatic) تاثیر خوش‌بینی و رضایت
انسان‌ها را بر سلامت جسمی و طول عمر آنان ‌بررسی کرده‌اند.
پروفسور هنینگزن در دانشگاه مونیخ آلمان فعالیت می‌کند و متخصص مسائل
روان‌تنی است. به گفته‌ی او خوش‌بینی و رضایت در سلامتی جسمی طول عمر
انسان تاثیر مثبت می‌گذارد.
پژوهشی درازمدت در آمریکا
در ایالات متحده آمریکا تحقیقی به مدت ۸ سال با نام Women’s Health
Initiative درباره‌ی رابطه‌ی سلامت روح و جسم زنان صورت گرفته است. نتایج
این تحقیق نشان می‌دهد، انسان‌هایی که همواره ناراضی و بدبین هستند،
بیشتر دچار عفونت‌های مزمن می‌شوند.
گام‌هایی برای درمان افسردگی
حدود ۵ درصد جمعیت آلمان از افسردگی رنج می‌برد. افسردگی مهمترین دلیل
خودکشی به شمار می‌رود.
خطرات زندگی در شهر برای سلامت روحی
کسانی که در شهرها زندگی می‌کنند، بیشتر از دیگران در معرض ابتلا به
بیماری‌هایی روانی قرار دارند. دانشمندان در جریان پژوهشی جدید متوجه
شده‌اند که مغز ساکنان شهرها واکنشی بسیار قوی ‌نسبت به استرس نشان
می‌دهد. (29.06.2011)
بخشش به نفع بخشنده است
بخشودن نوعی از خودگذشتگی است. دانشمندان به تازگی به این نتیجه
رسیده‌اند که بخشودن نه تنها به نفع کسی است که بخشیده می‌شود، بلکه فردی
که می‌بخشد نیز نصیبی می‌برد، زیرا احساسات منفی را از خود دور می‌کند.
در این پژوهش، محققان سبک زندگی ۱۰۰ هزار زن را با بیماری‌های جسمی
‌آنها، همانند سرطان یا بیماری‌های قلبی، در ارتباط دیدند و به این نتیجه
رسیدند که زنانی که رفتارهای پرخاشگرانه و خصومت‌آمیز داشتند، بیشتر از
دیگران در معرض خطر ابتلا به بیماری‌های قلبی بودند. اما خوش‌بین‌ها به
نسبت طول عمر بیشتری داشتند. افرادی که خوش بین و راضی هستند سالم‌تر
زندگی می‌کنند، تغذیه‌ی بهتری دارند و کمتر سیگار می‌کشند.
نقش روابط اجتماعی
نقش خانواده و دوستان نیز در این میان از اهمیت بسیاری برخوردار است.
داشتن روابط اجتماعی متعدد باعث سلامت روح می‌شود. به گفته‌ی پروفسور
هنینگزن، تحقیقات سال‌های اخیر نشان دادند که داشتن زندگی‌ فعال اجتماعی،
انسان را سالم نگه می‌دارد و بالعکس تنهایی می‌تواند انسان را بیمار کند.
مراجعه به روانپزشک
اما اینکه سلامت روحی دقیقا منجر به پدیداری چه مکانیسم‌هایی در بدن
می‌شود، هنوز مشخص نیست. امری که روشن است، این است که احساسات مثبت در
برخی عملکردهای سیستم دفاعی بدن تاثیر مثبت می‌گذارد. به همین دلیل گمان
می‌رود که افراد شاد و خوشبین آسیب‌پذیری کمتری در برابر بیماری‌های
عفونی دارند.
کارشناسان معتقدند که بین سلامت جسمی و چگونگی نگرش به زندگی ارتباط وجود
دارد. به همین خاطر هر انسانی این انتخاب را دارد که دیدگاه خود را به
زندگی تغییر دهد. اما این کارشناسان درعین‌حال تاکید می‌کنند که اگر فردی
احساس کند که به طور مداوم بدبین است، باید به یک روانپزشک مراجعه کند.
زنان و مردان در رویارویی با مسائل و مشکلات روحی تفاوت‌های زیادی با هم
دارند. در این زمینه زنان راحت‌تر به سراغ روانپزشک و روان‌درمانگر
می‌روند و بیشتر از کمک‌های تخصصی بهره‌ می‌برند تا مردان.

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:اديسون,زاويه ديد,روانشناسي, :: 5:59 ::  نويسنده : اصغري

ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار

می‌رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان

بزرگی بود هزینه می‌کرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل

می‌گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که

نیمه‌های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه

پدرش در آتش می‌سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی‌آید و تمام تلاش

مأموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانهاست!

آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می‌کند و

لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال

تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و

سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می‌کند!

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می‌اندیشید که پدر در

بدترین شرایط عمرش بسر می‌برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از

شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می‌بینی چقدر زیباست؟ رنگ آمیزی شعله ها را مي‌بینی؟ حیرت آور است!

من فکر می‌کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به

وجود آمده است! وای خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این

منظره زیبا را می‌دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره

زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر! تمام زندگیت در آتش می‌سوزد و تو از

زیبایی رنگ شعله‌ها صحبت می‌کنی؟! چطور می توانی؟ من تمام بدنم می‌لرزد و

تو خونسرد نشسته‌ای؟

پدر گفت: پسرم! از دست من و تو که کاری بر نمی‌آید. مامورین هم که تمام

تلاششان را می‌کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره‌ایست که

دیگر تکرار نخواهد شد... در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن

فردا فکر می‌کنیم، الآن موقع این کار نیست. به شعله‌های زیبا نگاه کن که

دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و

همان سال یکی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان

نمود. آری، او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:5 دقيقه,قدر لحظات,روانشناسي,روانشناسي زمان, :: 6:3 ::  نويسنده : اصغري

زن و مردی روی نیمکت پارکی نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی
بودند نگاه می‌کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی
قرمز
دارد و از سرسره بالا می‌رود پسر من است.
 مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی! و در ادامه گفت: او هم پسر من است و به
پسری که تاب بازی می‌کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: سامی! وقت رفتن است.
سامی که دلش نمی‌آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد.
 مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: سامی دیر می‌شود برویم. ولی
سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه ... این دفعه قول می‌دهم.
مرد لبخند زد و باز قبول کرد.
 زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید، ولی فکر نمیکنید
پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه
سواری زیر گرفت و کشت. من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و
همیشه به خاطر این موضوع غصه می‌خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه
را در مورد سامی تکرار نکنم. سامی فکر می‌کند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی
کردن وقت دارد، ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می‌دهم تا بازی
کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه‌ای که دیگر هرگز نمی‌توانم بودن در
کنار تام از دست رفته‌ام را تجربه کنم.

بعضی وقتها آدم قدر داشته‌ها رو خیلی دیر متوجه می‌شه. 5 دقیقه، 10
دقیقه، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده، می‌تونه به خاطره‌ای
فراموش نشدنی تبدیل بشه. ما گاهی آن قدر خودمون رو درگیر مسائل روزمره مي‌کنیم که واقعاً وقت، انرژی، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون
نداریم. روزها و لحظاتی رو که دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم.
ضرر نمی‌کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به
تفریح ببرید. یک روز در کنار خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن
چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه.

قدر عزیزانتون رو بدونید. همیشه می‌شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش
گذروند، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما
نیست. ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه...

 

جمعه 21 بهمن 1390برچسب:روانشناسي, جاز ترس نترسيم, :: 6:46 ::  نويسنده : اصغري

تقديم به همه خوبان









زلال که باشی آسمان در تو پیداست

[image: 2003472mg9szi5yze.gif]
*پرسیدم**..... **،*
*چطور ، بهتر زندگی کنم ؟*
*با كمی مكث جواب داد :*
*گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،*
*با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،*
*و** **بدون ترس برای آینده آماده شو **.*
*ایمان را نگهدار و** **ترس را به گوشه ای انداز **.*
*شک هایت را باور نکن ،*
*وهیچگاه به باورهایت شک نکن .*
*زندگی شگفت انگیز است **، **در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .*
*پرسیدم ،*
*آخر .... ،*
*و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :*
*مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،*
*قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .*
*كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..*
*بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .*
*موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..*
*داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... *


*هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار
معاش در صحرا میچراید ،*
*آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،*
*شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو
سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..*
*مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،*
*مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و
با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..*
*به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به
... ،*
*كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :*
*زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،*
*فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،*
*زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست*****



*دو چيز را هميشه فراموش كن: *
*خوبي كه به كسي مي كني *
*بدي كه كسي به تو مي كند *
* *
*هميشه به ياد داشته باش: *
*در مجلسي وارد شدي زبانت را نگه دار *
*در سفره اي نشستي شكمت را نگه دار *
*در خانه اي وارد شدي چشمانت را نگه دار *
*در نماز ايستادي دلت را نگه دار *
* *
*دنيا دو روز است: *
*يك با تو و يك روز عليه تو *
*روزي كه با توست مغرور مشو و روزي كه عليه توست مايوس نشو. چرا كه هر دو پايان
پذيرند. *
*به چشمانت بياموز كه هر كسي ارزش نگاه ندارد *
*به دستانت بياموز كه هر گلي ارزش چيدن ندارد *
*به دلت بياموز كه هر عشقي ارزش پرورش ندارد *
* *
*دو چيز را از هم جدا كن: *
*عشق و هوس *
*چون اولي مقدس است و دومي شيطاني، اولي تو را به پاكي مي برد و دومي به پليدي.
*
* *
*در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت
خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني،
مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود. *
* *
*چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده ميكني؟ مانند
تيري زهرآلود يا آفتابي جهانتاب، زندگي گير يا زندگي بخش؟ *
* *
*بدان كه قلبت كوچك است پس نميتواني تقسيمش كني، هرگاه خواستي آنرا ببخشي با
تمام وجودت ببخش كه كوچكيش جبران شود. *
* *
*هيچگاه عشق را با محبت، دلسوزي، ترحم و دوست داشتن يكي ندان، همه اينها اجزاء
كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.*
* *
*هميشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه مي بيني كه
چگونه قبل از اينكه خودت دست به كار شوي ، كارها به خوبي پيش مي روند.*
* *
*از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حكمت است. *
* *
*از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.*
* *
*پس هر چه مي خواهي از خدا بخواه و در نظر داشته باش كه براي او غير ممكن وجود
ندارد و تمام غير ممكن ها فقط براي شماست. *

 

 

 

 به ما از کودکی در مورد جوانمردی و جوانمردان داستان‌ها و
حکایتهایی را شنیده و خوانده‌ایم، اما شاید ندانیم که این صفت در روانشناسی به ویژه رویکرد جدید آن یعنی روانشناسی مثبت‌گرا به صورت علمی
تعریف و تبیین شده است.

در علم روانشناسی، جوانمردی را مجموعه‌ای از دو فضیلت انسانیت (شفقت) و
اعتدال دانسته‌اند. فضیلت انسانیت که به معنای توجه به دیگران و دوستانه
رفتار کردن با آنان است، خود از سه ویژگی عشق، مهربانی و هوش عاطفی و
فضیلت اعتدال یا میانه‌روی که مانع افراط و تفریط در امور می شود و از
این طریق، ما را در برابر تنفر، تکبر، پیامدهای نامطلوب، خوشی‌های
ناپایدار و بیثباتی‌های هیجانی محافظت می کند نیز از چهار ویژگی عفو و
گذشت، فروتنی، آیندهنگری و کنترل خود تشکیل شده است که در ذیل به
تفصیل به آنها اشاره میشود.

عشق
افرادی که به دیگران عشق می‌ورزند برای روابط صمیمانه ارزش زیادی قائلند
و می‌کوشند چنین روابطی را ایجاد و حفظ کنند ما ممکن است نسبت به کسانی که به
آنها وابسته‌ایم. به کسانی که به ما وابسته اند یا به کسانی که از نظر
عاطفی و احساسی برایمان جذابند. احساس عشق و علاقه کنیم. این ویژگی سبب می
شود که فرد به دیگران اعتماد کند و در تصمیم‌گیری‌هایش دیگران را بر خود
مقدم دارد.

مهربانی
روانشناسان، مهربانی را مجموعه‌ای از احساسات مرتبط با نوع دوستی،
همیاری، سخاوت و تمایل کلی برای کمک به دیگران میدانند. افراد مهربان
معتقدند که دیگران نیز به اندازه آنها اهمیت دارند. همچنین، از نظر آنها
دادن با‌ارزشتر از گرفتن است. نتایج پژوهش‌ها نشان داده است که اعمال
خیرخواهانه و کمک به دیگران سبب افزایش بهزیستی روانی و جسمانی افراد میشود.

هوش عاطفی
افرادی که از هوش عاطفی بهره برده‌اند. به احساسات و نیات خود و دیگران
آگاهی دارند. همین امر به آنها کمک می‌کند در موقعیت‌های گوناگون به
بهترین نحو ممکن واکنش نشان دهند و در مواقع لزوم، با دیگران همدردی
کنند. اصولا افراد دارای هوش عاطفی به دلیل توانایی قراردادن خود در جای
دیگران، راحت تر دیگران را می‌بخشند و به آنها اعتماد می‌کنند. به دلیل
داشتن این ویژگی‌ها دیگران نیز خواهان دوستی با این افراد هستند.

عفو و گذشت
نتایج مطالعات دکتر انرایت و همکارانش درباره بخشش در دانشگاه ویس‌کانسین
نشان داده است که درمان عفونت‌های جسمانی با پنی سیلین و دیگر داروها
اهمیت دارد. این پژوهشگر بخشش را فرآیندی چند مرحله ای میداند که عبور
از همه آنها مستلزم یادگیری مهارت‌ها و صرف زمان کافی است. این مراحل
عبارتند از:

1.
مرحله کشف: در این مرحله، فرد قربانی از درد عاطفی که در نتیجه رنجش
به وجود می‌آید آگاه می‌شود و در خود نیاز به تلافی و غیرعادلانه بودن
رنجش را احساس می‌کند. بنابراین، ممکن است احساساتی مانند خشم یا حتی
تنفر را تجربه کند. به دلیل تجربه این احساسات منفی و همچنین، آگاهی کامل
از ظلمی که بر فرد قربانی رفته است. وی درد زیادی تحمل می‌کند و دچار
آشفتگی روانی می‌شود. مهم ترین مسئله در این مرحله اختصاص دادن میزان
انرژی مناسب برای غلبه بر درد و حفظ عملکرد مطلوب در حیطه‌های ارتباطی،
شغلی و تحصیلی است. همچنین، در این مرحله، شخص تصمیم به تلافی جویی و
انتقام گرفتن از فرد متخاصم می‌گیرد.

2.
مرحله تصمیم‌گیری: در این مرحله، فرد قربانی به این نتیجه می‌رسد که
فرد خاطی تنها سبب رنج بیشتر وی میشود و به این بینش دست می‌یابد که
برای تسهيل فرایند التیام لازم است بعضی نگرشهای خود را تغییر دهد.
همچنین ممکن است وی گاهی به بخشودن شخص خاطی فکر کند. نکته مهم در این
مرحله غلبه بر احساسات، افکار و اعمالی است که حول انتقام گرفتن وجود
دارد.

3.
مرحله عملی: در این مرحله، فرد آسیب‌دیده به صورت عمل یبخشودن فرد
خاطی را آغاز می‌کند. قربانی به بررسی زوایای زندگی فرد خاطی میپردازد و
سعی می‌کند خودش را جای وی بگذارد. ممکن است به این نتیجه برسد که شرایط
نابهنجار دوران کودکی فرد متخاصم، وضعیت اقتصادی نامطلوب او یا فقر
فرهنگی‌اش باعث چنین رویدادی شده است. همچنین، احتمال دارد که اگر خود او
نیز در چنین موقعیتی قرار می‌گرفت، قادر به کنترل رفتار و کردارش نبود.
این افکار سبب ایجاد حس دلسوزی نسبت به فرد خاطی می‌شود و از سر گرفتن
دوباره روابط را ممکن می‌سازد.

4.
مرحله نتیجه: در این مرحله فرد بخشایشگر در می‌یابد که بر اثر بخشش فرد
خاطی از افکار و احساسات منفی رها شده است. همچنین، وی به این نتیجه مي‌رسد که این مسئله باعث رشد فردی وی و افزایش آگاهی او درباره خودش و
دیگران شده است.

فروتنی
افراد فروتن بهتر می‌دانند که به جای صحبت کردن درباره فضائل و کمالات
خود، با رفتار و کردارشان دیگران را متوجه قابلیت هایشان سازند. این
افراد از خود شناخت صحیحی دارند و می‌دانند که قادر نیستند هر کاری را
انجام دهند. بنابراین، از کمک‌های دیگران بهره می‌جویند. آنها با دیگران
صرف‌نظر از رتبه و مقام اجتماعی برخورد مناسبی دارند.

آینده‌نگری
این ویژگی به معنای جهت گیری عملی درمورد اهداف آینده است. وجود این
خصیصه در فرد سبب می‌شود که وی در قبال تصمیماتی که اتخاذ می‌کند محتاط
باشد. از ریسک‌های بی مورد بپرهیزد، همیشه اهداف اصلی خود را به خاطر
داشته باشد و بر مبنای آنها تصمیم‌گیری کند. افراد آینده‌نگر رفتار
تکانشی خود را بررسی و پیامدهای اعمالشان را پیش‌بینی می‌کنند. باید در
نظر داشته باشیم که این ویژگی مترادف کوته‌بینی و احتیاط یا بش از حد نیست.
بلکه به معنای هوشمندی و توانایی برنامه ریزی برای رسیدن به اهداف مهم
زندگی است.

کنترل خود
کنترل خود به فرایند اعمال کنترل بر اعمال خود به منظور دستیابی به اهداف
یا عمل بر طبق هنجارهای جامعه اطلاق میشود. این توانایی هم در مورد
مقاومت در برابر وسوسه‌ها (پرهیز از بدگویی و دروغ گفتن) و هم در مورد
شروع فعالیت‌های مطلوب (مانند کمک کردن به دیگران) کاربرد دارد.

 

 



ادامه مطلب ...
دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:روانشناسي, جاز ترس نترسيم, :: 7:26 ::  نويسنده : اصغري

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندان گذاشت که بتوانند به بهترین شکل،

آرامش را به تصویر بکشند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

آن تابلو‌ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام،

کودکانی که در خاک می‌دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر

گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو‌ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی، تصویر دریاچه‌ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود

منعکس کرده بود.

در جای‌جایش می‌شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می‌کردند،

در گوشه‌ی چپ دریاچه، خانه‌ی کوچکی قرار داشت، پنجره‌اش باز بود، دود از

دودکش آن برمی‌خواست، که نشان می‌داد شام گرم و نرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می‌داد.

اما کوهها ناهموار بود، قله‌ها تیز و دندانه‌ای بود.

آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه‌ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش،

تگرگ و باران سیل‌آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو‌های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت.

اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می‌کرد، در بریدگی صخره‌ای شوم، جوجه

پرنده‌ای را می‌دید.

آنجا، در میان غرش وحشیانه‌ی طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه‌ی بهترین تصویر

آرامش، تابلو دوم است.

بعد توضیح داد:

آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی‌سر و صدا، بی‌مشکل، بی کار سخت یافت

می‌شود، چیزی است که می‌گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ

شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است...

 

پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:روانشناسي, جاز ترس نترسيم, :: 18:19 ::  نويسنده : اصغري

>خودم برایش می‌گویم  ......
>
چند روز پیش دختر کوچولوی سه ساله‌ی یکی از دوستانم که اومده بود خونه یما
>
با دیدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش سوسک را ناز کند
>
مامانش گفت خونه جدیدمون پر از سوسک بود وقتی این به دنیا آمد برای این که اذیت نشه
>
هر روز رفتیم با سوسکها حرف زدیم و بازی کردیم. آوردیمو آن‌ها را شریک کردیم در روزمرگی‌هایمان
>
گفتیم قانون خانه را عوض کنیم طوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و ناآرامی ما نباشد
>
ولی من چه؟؟هنوز...
>
ترس های کودکی ام پا برجاست
>
ناخوابیهای من
>
و شنیده هایی از
>
دیو و غول
>
کاش
>
بیشتر از صورت مهربان خدا
>
می گفتند
>========================================
>
تصمیم دارم خودم برای فرزندم بگویم ریشه تمام ترس هایم را
>
خودم برای فرزندم می‌گویم. یک روزی می‌نشینم و همه‌ی این‌ها را برای بچه ام تعریف می‌کنم
>
وقتی این کار را می‌کنم که بچه‌ام هنوز فرصت زیادی داشته باشد تا این‌ها را هضم کند
>
و بعد از یاد ببرد
>
فرصت داشته باشد بپذیرد اما فراموش کند لحظه‌ی پذیرش را
>
همان‌طور که احتمالا درد لحظه‌ی به دنیا آمدن را فراموش کرده است
>
>
اول از همه مرگ را برایش تعریف می‌کنم
>
پیش از این که عزیزی را از دست بدهد و رویارویی‌اش با نیستی خیلی شخصی باشد
>
پیش از این که ناچار باشد مرگ را همراه با ناباوری و دلتنگی و شیون‌های شبانه بشناسد
>
برایش می‌گویم که مثل تاریخ مصرف پشت قوطی شیر و ماست می‌ماند
>
که زندگی در هر چیز و هر کس قرار است تمام شود
>
>
برایش می‌گویم که بداند روزی که با مرگی روبرو شود، احساس خشم و حقارت خواهد کرد
>
و این که آن اندوه ممکن است هیچوقت قلبش را ترک نکند
>
اما در همان روزگار هم پذیرفتن و فهمیدن نیستی... ساده‌تر از عمری ترسیدن از آن است
>
>
خودم برایش می‌گویم که بداند ترس، اصلافقط مال آدم بزرگ‌هاست
>
آنقدر که درآنهاهراس گرفتن دستی هست، ترس از گم شدن نیست
>
>
بداند که ترس‌های بزرگ ممکن است در لحظه‌ی تنهایی به سراغش بیاید
>
روزی که برای خودش آدمی شده باشد و حضور من نتواند دردی از او دوا بکند
>
آن روز یادش باشد که از ترسیدن خودش نترسد. برایش می‌گویم که ترسیدن یعنی ندانستن
>
یعنی مطمئن نبودن از ثبات و امنیت
>
>
دانستن این که ترس جزئی از طبیعت اوست و بارها خواهد آمد و خواهد رفت
>
شاید کمک کند که او خودش را وقت ترسیدن آرام کند
>
شاید کمک کند که ترسیدن غافلگیر و ناتوانش نکند و هنوز بتواند فکری بکند برای خوب کردن خودش
>
>
>
می‌خواهم بداند که گاهی حسادتممکن است به سراغ آدم بیاید
>
یعنی این که زمان‌هایی هست که دست آدم از چیزهای خوب دنیا کوتاه می‌شود
>
باید بداند که گاهی چیزهایی که دوست دارد و فکر می‌کند برای داشتنشان محق است را
>
به او نمی‌دهند و جلوی چشمش به دیگری می‌دهند
>
و دیدن دیگریِ خوشحالبرای بعضی ها کار ساده‌ای نیست و اگر آدم سعی‌اش را کرد و از پسش برنیامد
>
باید بداند که حسود است
>
حسود است و این به معنی محق بودنش نیست.به معنی محق نبودن دیگری هم نیست
>
>
>
حسادت آن قدر تحملش سخت است که بد نیست آدم بشناسدش تا زیادی غصه‌اش را نخورد
>
شاید به جای این که زیر بارش بشکند سعی کند
>
از راه آن احساسبزرگ‌تر شود و آزاده‌تر
>
>
>
می‌خواهم برایش بگویم که در دنیا ناامیدی هم هست
>
ناامیدی معنی‌اش خسته شدن از خوش‌بینی است
>
و اگر آدم دیگران را به ورطه‌ی تلخی ناامیدی‌های خودش نکشد
>
خسته شدن هیچ ایرادی ندارد
>
>
>
برایش می‌گویم که خسته شدن ایستگاه آخر نیست و او حق دارد گاهی خسته باشد
>
حق دارد پا شل کند، آه بکشد، اخم کند
>
ولی باید بداند که ناامیدی به کسانی که دوستش دارند دخلی ندارد
>
و خوب نیست کسی امید را از دیگری بگیرد به خاطر ناامیدی خودش
>
چون رسمش این است که آدم راه خودش را پیدا می‌کند
>
و امید می‌تواند هزار بار دیگر هم برگردد
>
>
می‌خواهم برای بچه‌ام بگویم وقتی که دیگر بچه نباشد چه روزهای زیادی احساس خواهد کرد
>
که دنیا آن‌طور که من می‌گفتم نبود
>
که من با هزاری آرزو و ادعا، احتمالا هیچوقت نخواهم نتوانست سوسکی را ناز کنم
>
و خودم هم خوب می‌دانم نصیحت‌های من نمی‌توانست فراتر از ترس‌ها و نا‌امیدی‌ها و حقارت‌های خودم برود
>
پس نمی‌توانست او را همیشه حفظ کند
>
همینطور که آرزوهای من شاید کوچک بودند برای او

روباه: مي‌دوني ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده؟

شير : اوه. من مي‌تونم به راحتي برات درستش کنم!

روباه : اوه. ولي پنجه‌هاي بزرگ تو فقط اونو خرابتر مي‌کنه!

شير : اوه. نه. بده برات تعميرش مي‌کنم!

روباه : مسخره است. هر احمقي ميدونه که يک شير تنبل با چنگال‌های بزرگ

نمي‌تونه يه ساعت مچی پيچيده رو تعمير کنه.

شير : البته که مي‌تونه. اونو بده تا برات تعميرشکنم.

شير داخل لانه‌اش شد و بعد از مدتي با ساعتي که به خوبي کار مي‌کرد

بازگشت. روباه شگفت زده شد و شير دوباره زير آفتاب دراز کشيد و

رضايتمندانه به خود مي‌باليد.بعد از مدت کمي گرگی رسيد و به شير لميده در

زير آفتاب نگاهي کرد.

گرگ : مي‌تونم امشب بيام و با تو تلويزيون نگاه کنم؟ چون تلويزيونم خرابه.

شير : اوه. من مي‌تونم به راحتي برات درستش کنم!

گرگ: از من توقع نداری که اين چرند رو باور کنم. امکان نداره که يک شير

تنبل با چنگال‌های بزرگ بتونه يک تلويزيون پيچيده رو درست کنه.

شير : مهم نيست. مي‌خواهي امتحان کني؟

شير داخل لانه‌اش شد و بعد از مدتي با تلويزيون تعمير شده برگشت!

گرگ شگفت زده و با خوشحالي دور شد.

********

حال ببينيم در لانه شير چه خبره؟

در يک طرف شش خرگوش باهوش و کوچک مشغول کارهای بسيار پيچيده بوسيله

ابزارهای مخصوص هستند و در طرف ديگر شير بزرگ مفتخرانه لميده است!

نتيجه :اگر مي‌خواهيد بدانيد چرا يک مدير مشهور است به کار زيردستانش

توجه کنيد.اگر مي‌خواهيد مدير موفق و مؤثري باشيد از هوشمندي و ارتقاء

کارکنانتان نهراسيد بلکه به آنها فرصت رشد بدهيد. اين مسأله چيزي از

توانمندي‌هاي شما نمي‌کاهد.به قول بيل گيتس:

مديران موفق افراد باهوش‌تر از خود را استخدام مي‌کنند.

چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:شخصيت شناسي,روانشناسي, :: 15:23 ::  نويسنده : اصغري
برترین هجرت
رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله):
أفْضَلُ الهِْجرَةِ أنْ تَهْجُرَ ما کَرِهَ اللهُ.
برترین هجرت، هجرت از چیزی است که خدا آن را خوش ندارد.
The best emigration is keeping away from what God does not like.
کنز العمال، ح 46263



 

 

 

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نيست

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند   

 

پوشانده‌اند “صبح” تو را “ابرهای تار“

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند   

 

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند   

 

ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند   

 

یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند  

 

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند 

 

فاضل نظری

 

دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:شخصيت شناسي,روانشناسي, :: 8:10 ::  نويسنده : اصغري

کساني که به طرف عقربهاي ساعت امضاء می‌كنند انسان‌های منطقی هستند.

كسانی كه بر عكس عقربه‌های ساعت امضاء میكنند دير منطق را قبول می‌كنند و بيشتر

غير منطقی هستند.

كسانی كه از خطوط عمودی استفاده میكنند لجاجت و پافشاری در امور دارند.

كسانی كه از خطوط افقی استفاده میكنند انسان‌های منظّم هستند.

كسانی كه با فشار امضاء می‌كنند در كودكی سختی كشيده‌اند.

كسانی كه پيچيده امضاء می‌كنند شكّاك هستند.

كسانی كه در امضای خود اسم و فاميل می‌نويسند خودشان را در فاميل برتر می

دانند.

كسانی كه در امضای خود فاميل می‌نويسند دارای منزلت هستند.

كسانی كه اسمشان را می‌نويسند و روی اسمشان خط می‌زنند شخصيت خود را

نشناخته‌اند.

كسانی كه به حالت دايره و بيضی امضاء می‌كنند، كسانی هستند كه میخواهند به قله

برسند.

یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:زندگي را درياب,روانشناسي, :: 18:56 ::  نويسنده : اصغري

این داستانِ یک دکتر است. دکتر داستان ما در حال حاضر در استرالیا زندگی

می کند. زندگی بسیار مرفه ای دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش خواب

آن را هم نمی دیدند. همه ی ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست

یابیم. در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار

را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل

شهر را می خواهیم، زیباترین و خوشگلترین دختر شهر را می خواهیم، دوست

داریم بچه هایمان از زیباترین و بهترین بچه های مدرسه خود باشند. می

خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم، دلمان می خواهد اگر

 کاری را شروع کردیم، یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی

"موفقیت" بشناسند.

>اما دکتر داستان ما انسان کاملاً متفاوتی بود. او می خواست یک زندگی "معمولی" داشته باشد. در هیچ امتحانی قصد نداشت رتبه ی اول را کسب کند. هنگامی که همکلاسی هایش کل شب مشغول حفظ کتاب و جزوه بودند، یا در حال جا کردن خود در دل اساتید برای گرفتن نمره ای بالاتر، او تنها 2 یا 3 ساعت مطالعه می کرد و سپس بدون هیچ استرسی به خواب عمیقی فرو می رفت و عقیده داشت که نمی تواند برای چند نمره اضافی خواب خود را "فدا" کند. همکلاسی هایش "ساده زیستی و معمولی" بودن او را مورد تمسخر می گرفتند و او را "احمق" می نامیدند، اما دکتر راضی و خوشحال بود. با نمره ای متوسط MBBS

 (پزشکی عمومی در کشورهای هند و پاکستان) خود را گرفت. تمام همکلاسی هایش

بعد از اخذ مدرک پزشکی عمومی، تلاش خود را چند برابر کردند تا بتوانند

تخصص خود را بگیرند و جزء بهترین های جامعه باشند ولی دکتر تصمیم گرفت

درس خواندن را متوقف کند و در یک بیمارستان کوچک به عنوان دکتر شیفت شروع

به کار کرد. دوستان او بعد از کار در شیفت صبح به کلینیک های خصوصی می

رفتند و ناهار خود را با عجله به اتمام می رساندند تا مریض های بیشتری را

ویزیت نمایند و شبها نیز مشغول خواندن جزوه های تخصصی خود بودند. اما

دکتر بعد از برگشت از بیمارستان با آرامش کامل ناهار می خورد،

 کمی استراحت می کرد و عصر هنگام به پیاده روی می رفت، تلویزیون نگاه می

کرد، کتاب می خواند، موسیقی گوش می کرد، به دیدن دوستان و آشنایان خود می

رفت، و اگر مریضی به در خانه او مراجعه می کرد بدون هیچ شکایتی به صورت

رایگان او را معالجه می کرد. او به فکر افزایش درآمد خود نبود و با همان

حقوق اندک تلاش می کرد از زندگی لذت ببرد. خانه ی کوچی کرایه کرد، کولر

گازی هم وصل نکرد. یخچال کوچکی برای آشپزخانه ی کوچکش خرید و با موتور به

سرکار رفت.

>در این هنگام پدر و مادرش از او خواستند ازدواج کند. دکتر در این باره نیز "معمولی" رفتار کرد. هنگامی که تمامی دوستانش به دنبال زیباترین، پولدارترین و خانواده دارترین دختران می گشتند، دکتر با دختری معمولی از خانواده ای ساده و متوسط ازدواج نمود. با هم به خانه ی کوچک خود رفتند و با شادی به زندگی ادامه دادند. بعد از چند سالی بچه ها هم وارد زندگی دکتر شدند. بچه هایی بسیار عادی. دکتر به جای ثبت نام بچه های خود در گرانترین مدارس خصوصی، آن ها را در مدرسه ی دولتی محله خود ثبت نام کرد. دکتر هیچگاه از آنها نمی خواست که شاگرد اول مدرسه شوند و به آنها

 فهماند که درس خود را در حد نیاز فرا گیرند و قبول شوند. بچه ها هم با

نمرهای متوسط کلاس ها را قبول می شدند و از شیوه زندگی خود لذت می بردند.

از مدرسه برمی گشتند، در کنار پدر و مادر خود ناهار می خوردند، کمی

استراحت می کردند، سپس درس می خواندند، عصر هم بازی می کردند و شب قبل از

خواب به همراه پدر خود به پیاده روی می رفتند. اما زندگی دکتر اینگونه به

پایان نرسید. پیچ کوچکی در جاده ی زندگی دکتر به وجود آمد. تصمیم گرفت از

کشورش خارج شود و به کشور دیگری مهاجرت کند. دوستان دکتر هم در تلاش

بودند تا مهاجرت کنند و در کشورهای جهان اول به بهترین ها برسند.

 لذا روزها را در صفهای بلند سفارتخانه های آمریکا، بریتانیا و استرالیا

می گذراندند و مدام به دنبال آشنایی بودند تا چند روز زودتر از بقیه به

آرزوهایشان برسند. اما دکتر کشوری بسیار " معمولی" را انتخاب نمود که

هیچگونه صفی در سفارتخانه های آن وجود نداشت. او به کشور مالدیو رفت و در

بیمارستانی مشغول به کار شد. خانه ی ساده ای کرایه کرد و همسر و بچه هایش

را به آنجا برد. دوچرخه ای برای خود و بچه هایش خرید و بعد از اتمام کار

به همراه خانواده از مناظر زیبای مالدیو لذت می بردند. آخر هفته ها به

مسافرت می رفتند و دوستان فراوانی پیدا کردند. تا اینکه دکتر

 روزی اطلاعیه ای در روزنامه دید که در آن سازمان بهداشت جهانی (WHO) از

چند دکتر عمومی، بدون مدرک تخصص و با تجربه چند ساله خواسته بود تا به

یکی از روستاهای دور افتاده در استرالیا رفته و در بیمارستانی مشغول به

کار شوند. دکتر برای این شغل اقدام نمود و به استرالیا مهاجرت کرد.

>دولت خانه ای در روستا به او داد و او در بیمارستان مشغول به کار شد. بعد از چند سال به خاطر حسن برخورد و حس نوع دوستی و پشتکارش به ریاست بیمارستان رسید. دولت 2000 متر زمین زراعی به او اختصاص داد و دکتر نیز به کمک فرزندان معمولی خود آنجا را به مزرعه ای آباد تبدیل نمود. در حال حاضر او در خانه ای با 5000 متر مربع مساحت زندگی می کند و جگوار خود را در کنار پورشه ی همسرش در پارکینگ اختصاصیشان نگه می داردو بچه ها و همسر معمولی او در کنارش هستند. می خواهم بگویم علاوه بر بهترین شدن، شاگرد اول شدن، پولدارترین شدن، راه دیگری هم در زندگی وجود دارد. راه

 "اعتدال" و "معمولی" بودن. این همان راهی است که تمام شادی در آن وجود

دارد. اما ما راه بهترین ها را انتخاب می کنیم و در این راه آنقدر با

سرعت می رویم که شادیهای زندگی را یکی پس از دیگری جا می گذاریم و در آخر

راه تنها می مانیم، بدون شادی و لذت. کاش ما هم شاد بودن و لذت بردن از

زندگی را بر موفقیت و بهترین شدن ترجیح دهیم.

>کاش ما هم "معمولی" باشیم!.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
پيوندها