و امروز برف مي باريد:
 
خدمات مشاوره و روانشناسي
ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد.
جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 6:38 ::  نويسنده : اصغري
سرما بیداد می‌کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ‌رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه می‌روم تا به کلاس برسم. نوک بینی‌ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می‌پیماید و با آب بینی‌ام مخلوط می‌شود. دستمالی در یکی از جیب‌ها پیدا می‌کنم و اشک و مخلتفاتش را پاک می‌کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس می‌سپارم. استاد تند و تند حرف می‌زند، اما ذهن من جای دیگری است. برف شروع می‌شود، این را از پنجره کلاس می‌بینم و خاطرات مرا می‌برد به سالهای دور کودکی ….. وقتی صبح سر را از لحاف بیرون آورده و اول به پنجره نگاه می‌کردیم و چه ذوقی داشت وقتی می‌دیدی تمام زمین و آسمان سفید‌پوش است و این یعنی مدرسه بی‌مدرسه …پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان می‌کردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند و یخ بکند ….. خاطرات مرا به برف‌بازی با دستکش‌های کاموایی می‌برد..که اول سبک بودند و هرچه میگذشت خیس‌تر می‌شدند و سنگین‌تر. یاد لبو‌های داغ و قرمز که مادر می‌پخت و از ان بخار بلند می‌شد. و حالا دختری تنها و بی‌پول و بی‌پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگي می‌کند و با کمک هزینه 300 یوروی دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند. این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر، راستش یک هزینه پیش‌بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه‌ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد، ان هم وقتی که نصف اولیه‌اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا آخر ماه هیچ پولی درکار نبود. نمی‌دانم برای شما هم پیش آماده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درامدتان که زیاد هم نیست متکی باشید. راستش این خیلی ترسناک است هر چند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه.. ولو کوچک …و این یعنی خیالتان از بیماری و بي‌خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید، اوضاعتان کمی بهم می‌ریزد. ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده‌ام را بکار اندازد یاد یک دوست افتاد. البته نه برای پول قرض کردن که از این‌کار نفرت دارم بلکه برای کار. یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه. …می‌دانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه‌ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم مي‌گفت. برای چند ساعت کاردر هفته که انهم شاید گیر بیاید یا نه، نمی‌ارزید همه چیز را به خطر بیاندازم. یک ان در ان بار کذایی احساس کردم بدبخت‌ترین آدم روی زمینم. یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلند شد که برود به شوخی..یا جدی گفت این شبا سفارت شام می‌دن، محرمه …تو‌ام خودت بنداز اونجا و خدافظی کرد و رفت. سفارت ایران سالها پیش خانه‌ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد که مراسم مذهبی را آنجا برگزار می‌کرد. راستش آن شب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه‌ام کرد به رفتن که رفتم.. رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی که از خودم بدم مي‌آمد که فقط برای شام خوردن جایی بروم.اما زندگی خیلی وقت‌ها آدم را به کارهایی وامی‌دارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آن است. و من ناچار بودم دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بلاخره رسیدم. در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم. وقتی رسیدم چراغ‌ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه می‌خواند. کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم، نمی‌دانم چرا، اما گریه امانم نداد، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جایی جز تنهایی خودم گریه کرده باشم، اما آن شب همه چیز فرق داشت چراغ‌ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میان ان تیپ از آدمها خیلی انگشت‌نما بود، داشتم از خجالت می‌مردم، حس می‌کردم همه می‌دانند من برای چی آنجا هستم. سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا، هر کاری کردم نمی‌توانستم با خودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم. حس می‌کردم این غذا سهم من نیست، دوباره گریه‌ام گرفته بود پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پا شدم و بیرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم دیگر سردم نبود، گونه‌هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را در خاطرات کودکی غرق کنم. نزدیکی‌های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پیاده‌رو ایستادم که دوباره بوق زد. یک خانم پیاده شد و به سمتم امد و گفت : شما غذاتون رو جا گذاشتید ….. گفتم نه مرسی..این غذا مال من نبود …. گفت چرا.این غذای شماست …فقط مال شما …من میدونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت : می‌خوای برسونمت گفتم : نه ممنون با مترو می‌رم. و با دست به سمت ایستگاه اشاره کردم گفت : پس حتما برو خونه و غذات رو بخور …این غذا فقط مال توست …و سوار ماشین شد و رفت >نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبار مصرف و یک پاکت درونش بود درون پاکت یک اسکناس 500 یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده : *سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر می‌کردم حق من نیست، را بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید. پولی که زندگی یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد. ان مرد از من خواست هر زمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم. پس تو به من مقروض نیستی پی نوشت : این داستان برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب‌ترین و در عین حال زیباترین اتفاق >زندگی من تا امروز بوده است.و امروز من آن قرض را به یکی مثل آن روزهای خودم ادا کردم، >و امروز برف می‌بارید

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

پيوندها